|
|
نوشته شده در سه شنبه 27 بهمن 1394
بازدید : 885
نویسنده : آقـــــــــــــــــــــای غریبه
|
|

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست غنچه آنروز ندانست که این گریه زچیست باغبان آمد ویک یک همه گلها را چید باغ عریان شد و دیدند که ازگل خالیست باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟ گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست گریه ی باغ از آن بود که او میدانست غنچه گرگل بشود هستی او گردد نیست رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست
:: برچسبها:
کتاب ,
شخصیت ,
سی در سی ,
دانستنیها ,
30dar30 ,
|
|
|